۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۰۰
ابرهای کریم
از تو
دور می شوم
دست ها عقیم می شوند
ابرها کریم !
جاده های فرا دست
کوچه های فرو دست
بن بست می شود
فردا
همه جا یکدست می شود
پرستار من باش
بیا باندپیچی کن این روح را
نوازش کن این روح مجروح را !
پشت پلک تو زاینده رود است
چشم های تو نقش جهان است
سبک معماری ات اصفهان است !
اجتناب ناپذیر است
نمی شود
نه ، نمی شود
تو
در رگ تمام لحظه های من
خون تازه ای !
صبحگاه آفرینشی !
جنون تازه ای !
نه از بیم آتش
نه شوق بهشت
برای تو می خواهمت ای عزیز!
برای تو خواهم نوشت